:بره كوچولويی به نام فرفری در مزرعهای زندگی ميكرد، او با دوستانش بازی ميكرد و خوش ميگذراند. مامان فرفری هم دوست داشت روز را در كنار دوستانش بگذراند ولي فرفری ميترسيد از او دور شود و همهجا همراه مامانش بود. تا ناگهان فكری به نظر مامانش رسيد. . .
اول کار سختی بود، ولی فرفری خیلی زود متوجه شد که خیلی هم نمیترسد. گاهی دلش به اندازهی سرسوزن برای مامانش تنگ میشد، مامانش همیشه همان وقتی که میگفت برمیگردد، برمیگشت و گاهی سیبهای خوشمزه و قاصدک هم برای او میآورد.»
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.