تاق تاریک است ولی گربی خوابش نمی برد و میترسد.
انگار هیولاهایی را میبیند. چقدر ترسناک است.
امّا با کمک پدر و مادرش متوجه میشود که هیچ چیز ترسناکی وجود ندارد.
هیولایی نیست. آنچه که به نظر میرسد، در حقیقت بیش از کمی بی نظمی در اتاق نیست.
سایهی لباسهایی است که گربی اینجا و آنجا انداخته.
در این کتاب میخوانیم:
امروز برای گربی روز خسته کنندهای بود: در مهدکودک بازی کرد، بالا و پایین پرید، دوید و با دوستانش حسابی خندید، بعد هم با یکی از بچههای بزرگتر از خودش دعوا کرد و نقاشی که برای مادرش کشیده بود را وسط دعوا گم کرد.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.